عشــــق یــک شیشــــه ی انگــــــور ِ کنـــــار افتــــاده ســـت ...
نوشته شده توسط : عکس دختر ایرانی

هوالمحبوب:

آخـــــرش درد دلــــت ، در بـــه درت خـــواهــــد کـــرد

مهــــره ی مـار کسـی ،کـــور و کــرت خواهـــد کــرد

عشـــق ؛ یـک شیشــه ی انگــور ِ کنـار افتـاده ســت

کـــه اگــر کهنـه شـــود مسـت تـرت خواهــد کـــرد ...

گریه ام گرفته بود که گفتم :"هرکی ،هر کی رو دوست داره پای عواقبش هم می ایسته و پیه ی همه چی رو به تنش می ماله..." و تو تصدیق کرده بودی حرفم را و عذر خواسته بودی به خاطر همه چیز و من میدانستم که تو هم حق داری و باز بغض بودم به خاطر همه ی روزهایی که گذشته بود و روزهای مبهمی که هنوز نیامده بود.

خداحافظی که کرده بودیم نشسته بودم به فکر کردن.تلفن را کشیده بودم که تماس فلان مهندس از فلان شرکت رشته ی افکارم را پاره نکند و نشسته بودم به مرور همه ی روزهایی که گذشته بود:

تو کنار زنده رود نشسته بودی و برایم محمد اصفهانی میخواندی،تو کنارم نشسته بودی و من برایت لقمه ی بریانی و یک پر ریحان میگرفتم و خوردنت را حظ میکردم.تو روبروی چهل ستون نشسته بودی که با خجالت خواسته بودم یک ساعت دیگر بیشتر کنارم بمانی.تو روبرویم نشسته بودی و آهنگ وبلاگم در فضا جاری بود که صدای قلبت گوش نوازترین ملودی دنیا را توی گوشم زمزمه کرد.تو کنارم بودی که اولین بار "پو" بازی کردیم و مگنوم دابل چاکلت را با هم سهیم شدیم.تو کنارم نشسته بودی که دستهایت تمام تاریکیه "دهلیز" را برایم روشن کرد و بعد تمام "میر" را با هم پیاده راه رفتیم تا غذایمان هضم شود و هی بخندیم.تو روبرویم آن هم چند صد کیلومتر آنطرفتر نشسته بودی وقتی با همه ی وجود برای همیشه خواسته بودمت و تصور نداشتنت دیوانه ام میکرد و گفته بودی درستش میکنی.تو کنارم بودی وقتی نیمه شبها هق هق میشدم و تو گوش میشدی و و آرامم میکردی.تو کنارم نشسته بودی که با هم کارتون دیدیم و یک پایت توی آشپزخانه بود و آشپزی میکردی.تو روبرویم ایستاده بودی وقتی سیب زمینی ها را خرد کرده بودم و تو پسشان گرفته بودی تا یکدست خردشان کنی و کج و معوجیشان را تأسف بار نگاه کرده بودی و پرسیده بودی تا به حال توی عمرم آشپزی کرده ام یا نه؟!تو توی خوابهایم نشسته بودی وقتی این همه دلتنگت میشدم و همراه روزهای نیامده می آمدی.تو توی شال سرخابی ام نشسته بودی وقتی قرار بود گرمای تابستان را برایم بهاری کنی.تو روی کفشهای صورتی ام نشسته بودی وقتی فقط به خاطر خواستنت نفس کشیدن را بر خود حرام نکرده بودم.تو توی دستبندم میان آن پنج قلب نگین دار بودی وقتی روی مچم می بستی اش و من انگشتهایت را تقدس میکردم.تو توی تمام خیابانهایی که با تو قدم زده بودم و نزده بودم ایستاده بودی و راه رفته بودی وقتی همیشه و هرجا تو را با خودم حمل میکردم...

تو همین چند ماه پیش توی ترمینال پایتخت همان وقتی که نبودی روبرویم نشسته بودی وقتی نیمه شب نبودنت را اشک میریختم.تو توی تمام جاده ی برگشت کنارم در جلد ِ زنی میانسال لم داده بودی که اشکهایم را پاک میکردی وقتی در حد مرگ به خاطرت عصبانی بودم.تو توی سنجاق قفلی های بالشتم که شبها به آغوش میکشمش زندگی میکردی وقتی تمام آن یک هفته خون به دل بودم از حرفهایی که شنیده بودم و باورم نمیشد اینقدر راحت چشمهایت را به رویم بسته باشی.تو توی تمام روشنایی روز که از تو متنفر میشدم و همه ی تاریکیه شب که درد کشیدنت را ضجه میزدم و خدا را صدا میکردم آرمیده بودی....

مرور که میکردم این نهصد و نود و چند روز را به یاد می آوردم که شاید نگاهمان به تعداد انگشتهای دست و پای هردویمان با هم تلاقی پیدا نکرده است اما هیچ لحظه و مکانی را نتوانستم پیدا کنم که با من شریک و همراه نشده باشی.

برای همین بود که نتوانستم چشمم را روی تمام حس داشتن و بودنت ببندم و تنها همین چند ماهه وحشتناک را به خاطر بیاورم که داشت یکساله میشد.

دلم نمیخواست به آن یکسال فکر کنم.به آن هشت ماه.به آن شش ماه.به آن سه ماه.به آن ده روز.به آن یک هفته ی زجر آور و به این دقیقه ها و ثانیه های درد.همه شان دست به دست هم داده اند محض دلسرد کردن و دل بریدنم از تو.محض سوق دادن من به آدمهای بزک دوزک کرده ی خوش نقش و نگار ِ دختر گول زن! همه شان دست به دست هم داده اند برای چال کردن دلی که تو را میخواست و به کار انداختن عقلی که خواستنت را حماقتی مشهود قلمداد میکرد. بدجنسی و شقاوت را به حد اعلا رسانده بودند که برای ضربه ی نهایی زدن از تو کمک خواسته بودند و تو را سهیم و شریک کرده بودند و تو را شاهد میگرفتند برای نفوذ حرفهایشان در من. تو را جای داده بودند توی سپاهشان،انگار که میدانستند فقط خود ِتویی که میتوانی خودت را از من پس بگیری. 

استخوانهایم درد میکرد درست مثل معتادهایی که در حال ترک بودند و من یا می بایست صحنه را واگذار میکردم و به همه ی جمله ها حرفهایی که به گوشم میخواندند جامه ی عمل می پوشاندم و به قولشان درس میگرفتم از شنیده ها و دیده ها و تجربیاتی که در اختیارم گذاشته بودی با حرکات و حرفهایت و یا آن شب سرد دی ماه را به یاد می آوردم که در برابر همه ی حرفهایت که خواسته بودی آگاهم کنی ،گفته بودم :"با تو همه ی سختی ها را به جان میخرم و هیچ نمیخواهم الا تو ..."

من تو را خواستم با همه ی سختی هایش آن هم وقتی میدانستم هنوز دوستم داری و گریه ام گرفته بود که گفتم :"هرکی ،هر کی رو دوست داره پای عواقبش هم می ایسته و پیه ی همه چی رو به تنش می ماله..." و تو تصدیق کرده بودی حرفم را و عذر خواسته بودی به خاطر همه ی روزهای گذشته و من میدانستم که تو هم حق داری و باز بغض بودم به خاطر همه ی روزهایی که رفته بود و روزهای مبهمی که هنوز نیامده بود و با درد هی مست تر شده بودم ...

الـــی نوشت :

تولدت مبارک ،بهترین ِ زندگـــی ِ الــــی ...



عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd

:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: